سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت/آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت/جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع/دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است/چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد/خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست/همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم/خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی/که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت




غزل شماره ۱۷
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/10/13 - 01:51 در شعر و داستان
دیدگاه
nima0bx

سلام رضاجان:انشاالله که این شعرفقط یک انتخاب بوده باشدوملالی شمارا حاصل نگشته باشدبه هرحال شعربی نظیریست...

1391/10/13 - 02:04 توسط Mobile
Reza

سلام نیما جان .

1391/10/13 - 02:10
nima0bx

رضاجان کجایی نیستی؟حس میکنم پکری.

1391/10/13 - 02:40 توسط Mobile
Reza

1391/10/13 - 02:43